کد خبر 116386
تاریخ انتشار: ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۴:۰۹

محمد نخشب مبناي جهان‌بيني را عملا «الهيات تنزيهي» كه از هر پديده افسون‌زدايي مي‌كرد، ارایه كرد كه تازگي داشت. چه مشكل اصلي ما هنوز هم «خرافات‌باوري» بوده و است. از اين رو در برابر نابرابري‌ها و تبعيض‌ها در جامعه بي‌تفاوت نبود، و در اقتصاد به سوسياليسم و برنامه مي‌رسيد.

به گزارش مشرق به نقل از شرق، سوسياليسم «نخشب» سوسياليسمي «اخلاق‌گرا» بود كه هنوز هم براي بسياري فهم آن مشكل است درحالي كه در جهان غرب هم بسياري ماركسيست‌ ها امروز نظرشان به ديدگاه‌هاي «كانت» معطوف شده است.

«سوسيال‌دموكراسي»‌ها در اروپا حاصل عملكرد «انسان اخلاقي» است، و «جايي كه خدا نباشد انساني هم نخواهد بود.» به نظر ژوزف ايليچ فيلسوف روس بي‌توجهي به اين امر روسيه شوروي را به فروپاشي رهنمون شد. استبداد ايدئولوژيك حاصل بي‌توجهي به انسان بود؛ مفهومي فرهنگي كه كرامتش با حقوقش محقق مي‌شود. محمد نخشب در آن زمان حقوق خوانده و تزش «حقوق و اخلاق» در جامعه بود. ديدگاه‌هاي هگل و ماركس در اينجا «كارآيي» نداشت به ويژه كه ما علوم انساني نداشتيم.

او اولين كسي بود كه «سوسياليسم و دموكراسي را لازم و ملزوم هم دانست؛ امري كه نوعي «آوانگارد» را در رابطه با مدرنيته و حقوق و... تداعي مي‌كرد. مدرنيته هم ابتدا از بستر كليسا در قرن پنجم سربر آورد.» (از كتاب مدرنيته چيست، آلكسيس نوز) او سوسياليسم بر پايه خداپرستي را تنها «جايگزين» تئوريك براي نسل‌هاي بعدي ارايه كرد. معماي سوسياليسم او آن است كه بسياري به دليل تبليغات عريض و طويل و گسترده «سوسياليسم ماركس» تصور كرده‌اند كه هر كس سخن از سوسياليسم گفت منظورش همان ماركسيسم بوده، درصورتي كه ما در هر كشور و ملتي كه براي عدالت اجتماعي مبارزه كرده سوسياليسم «برنامه» داريم، همان قدر كه تاريخ «بورژوازي و سرمايه‌داري داريم.»

و اما نهضت خداپرستان سوسياليست كه با نگاه امروز مي‌شود آنها را «چپ‌هاي اخلاق‌گرا» ناميد، جوانان مسلماني بودند بيشتر «اخلاق‌گرا» كه در اسلام مبنا «تقوا» است: «ان اكرمكم تقواكم» و در اسلام «قسط» را داريم كه هر كس به سهم خود و ارزش كار خود بهره بايد ببرد «ليس للانسان الي ماسعي.»

از منظر فلسفي ما يك سوسياليست ماركسيست را در مجموع سوسياليست در نظر نمي‌گرفتيم. به دليل آنكه او مبناي عقيدتي خود را مطابق نظر ماركس «ماترياليسم ديالكتيك» باور كرده است و فرهنگ را روبنا به حساب مي‌آورد، اقتصاد را مبنا قرار داده، كه برآن مبنا هر كس در جست‌وجوي سود بيشتر است. «ايده‌آليسمي كه تناقض را در بطن خود داشت» (مارسل گوشه)، امري كه از قرن پانزدهم در اروپا بيشتر با رشد بورژوازي و شهرنشيني شايع شد و «اومانيسم» مدرنيته از ياد رفت چه «رشد سرمايه و تكنيك كه ديناميسم خاص خود را داشت جبري شده بود» (مارسل گوشه فيلسوف سياسي) تفكرات ماركس بازتاب آن شرايط بود و امروز معلوم شده «هر ايده‌اي محصول شرايط اجتماعي خود است.» (آلن تورن)

«تاريخ عبارت از واكنش انسان در برابر شرايط حاكم است.» (هابرماس) به همين دليل نخشب بر ضرورت رعايت «اخلاق» در سياست و جامعه تاكيد مكرر داشت. آنچه در خداپرستي مطرح است آن است كه هرگونه شيئي - پديده، موجود از حالت قدسي به‌در آمده. «لا اله»، آنچه كه در كشورهاي شرقي به ويژه با همه مسلماني با «خرافات‌ها» نتوانسته‌اند از دام آن رها شوند تا «خود – من- شما – ما» شوند و شخصيت پيدا كنند، به همين دليل به دموكراسي هنوز نرسيده‌اند. تنها با نگرش «خداپرستانه است كه مي‌شود «خود»را يافت، چه انسان اسطوره‌ساز است وگرنه تمام مشكلات بشر از ماده‌پرستي نيست»، با خداپرستي مي‌شود هرگونه مطلق‌نگري، خيره‌سري را از قبل زايل كرد و «بازتوليد مداوم را» در سايه نگرش چندبعدي پلوراليسم فكري كه بنيان هر گونه «آزادي» انديشه - بيان – سياست است و دگرگون‌ساز و مسووليت‌آفرين است تضمين كرد و تداوم بخشيد، و از قبل پذيرفت كه «واقعيت خود يك فرآيند است»‌ و مطلق نيست.

چه درهرصورت ما از طريق خصوصي كردن تجربه ديني خصوصي‌ترين اسطوره‌هايمان را پروبال مي‌دهيم، و حتي دين را بر اساس زندگي شخصي‌مان تعريف مي‌كنيم يا اسطوره و آيين را بر اساس زندگينامه شخصي منابعي تلقي مي‌كنيم كه هويت شخصي‌مان را برايمان مهيا كرده است، يعني باز نوعي مطلقيت را از قبل و درون خود مي‌پذيريم. ما با «الهيات تنزيهي» از آن زمان با شكستن بت‌هاي ذهني و اسطوره‌ها و مطلق‌هاي دروني با الهيات فرهنگي و تنزيهي كه «مبناي آن آگاهي» بود، برگرفته از اديان توحيدي و ابراهيمي زمينه رشد را با تفكر فلسفي و روشنفكرانه فراهم مي‌آورديم تا «خودسازي» را در جهت رفتن به سوي پيشرفت و توسعه هموار كنيم چه وقتي خدا را مطلق مي‌كرديم هرگونه مطلق را رد مي‌كرديم، چه در مكان، چه در زمان، چه در بيان، چه در فهم، چه در تصور، و هر گونه بياني را براي بيان اين «مطلق» ناكافي براي ابراز آن در نظر مي‌گرفتيم كه «ليس كمثله شيي» قرآن كريم. و بنابراين تكيه‌گاه ما يك مفهوم «كمال اخلاقي» بود.

از اين‌رو براي آرمان شدن حقيقت هرچيز نمي‌توانيم در گستره شهود ناب بررسي كنيم حتي با «خرد محض» كانت، چه «پاي استدلاليان چوبين بود» (مولانا)، بلكه بايد شكلي تاريخي از دانش را متصور شويم كه بالاجبار به نوشتار وابسته است و نوشتار و حتي فرهنگ معلوم شده كه امروز جز پيچيده كردن اشكال مختلف حقيقت و دور كردن انسان از طبيعت و مفاهيم ناب كاري انجام نداده‌اند و نمي‌دهند. در نتيجه باور ما با انديشه خداپرستي و جهان‌بيني توحيدي از ابتدا بر اين مبنا قرار مي‌گرفت كه انسان درهرصورت به‌دليل پيچيده كردن مفاهيم زمان، مكان، فرهنگ، و ايده‌هاي تجريدي از موقعيت طبيعي، حقيقت بنيادين و... بالاخره دور مي‌افتد و با اين بينش خود را دور مي‌نگريست.

پس با اين نگرش هرچيز قابل تغيير، كمال، تصحيح، و برگشت و قابل انتقاد بود. در دنيايي كه امروز معلوم شده تمام حقايق مفهومي به جز بازي كلمات و واژه‌ها نيست، و قوانين علمي كه غالبا مبتني بر رياضيات است ابطال‌پذير است و مدرنيته چيزي نيست جز آنكه بپذيريم بيانات و برداشت‌هاي ما از حقايق جز استعاره‌ها و مجازها نيستند و... زيرا حقيقت هرگز در دسترس ما قرار نخواهد گرفت و... تنها با الهيات «كمال‌طلب» مي‌شود مدارج ترقي و توسعه را پيمود.

بدين‌گونه بود كه ما فرهنگ را زيربنا گرفته و اصولا ملي - اسلامي «فرهنگي» بوديم. در حوزه‌هاي آكادميك و روشنفكري فعال، كه نخشب حقوق خوانده بود و بعد دكتراي مديريت در آمريكا گرفت، چه با جهاني شدن و كوچك شدن جهان ما از هگل و ماركس و... گذشته بوديم و بيشتر نياز به تحليل «شرايط» داشتيم كه سخت نيازمند «توسعه پايدار» بوديم (مهندس سحابي). در زماني كه روشنفكري غرب بعد از مكتب فرانكفورت و اگزيستانسياليسم سارتر و... نيچه‌اي شده بودند و «نهيليست» (هابرماس) جنبش 1968 را در فرانسه داريم كه حتي حزب كمونيست را به حاشيه راند. ولي ما تازه روند «نوزايي» را در دهه 20 آغاز كرده بوديم كه با كودتاي 28 مرداد سقط شد. با اين‌حال ما با هر ايسمي كه ما را از «خود» غافل مي‌كرد به دليل مطلقيت آن درنهايت در تضاد بوديم.

آن‌روز محمد نخشب مبناي جهان‌بيني را عملا «الهيات تنزيهي» كه از هر پديده افسون‌زدايي مي‌كرد، ارایه كرد كه تازگي داشت. چه مشكل اصلي ما هنوز هم «خرافات‌باوري» بوده و است. از اين رو در برابر نابرابري‌ها و تبعيض‌ها در جامعه بي‌تفاوت نبود، و در اقتصاد به سوسياليسم و برنامه مي‌رسيد.

حاصل نهايي‌اش «سوسيال‌دموكراسي» بومي بود، كه اينها را براي مردم ايران در يك نظام دموكراتيك ميسر مي‌ديد و ما شاهد تضاد بين «نيروي كار و سرمايه» از يك‌سو و مبارزه بين «استعمارگر و استعمارشده» از سوي ديگر بوديم. در اين تفكر ايمان به «خدا» به ايمان به آزادي انسان منجر مي‌شد؛ امري كه حاصلش «استعلاي» نوع بشر بود كه حتي در اروپا هم منجر به توجه به اين «استعلا» و ضرورت آن براي رسيدن به «سوسيال‌دموكراسي»‌هايي از سوي احزاب سوسياليست اروپا در قرن بيستم شد.

به اين‌گونه مطلقيت از ايده ماركسيستي تا از هر ايده‌اي زايل شد. ما بعد از جنگ جهاني دوم مكتب فرانكفورت را داريم كه هابرماس و ماركوزه و ژان ژورزو... در فلسفه مدرن حاصل آن است، چه نگاه‌شان معطوف به فرهنگ شد و ديگر انسان حيوان اقتصادي معرفي نشد، حتي «اراده معطوف به قدرت» نيچه، چه با رشد آگاهي‌ها و ارتباطات «اين اراده معطوف به خرد انتقادي تا نقد اخلاقي قدرت شد.» (هابرماس)

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس